می خواستم اینجا را ترک کنم. قصه هایم برای تو را بگذارم و بروم جایی دیگر با اسمی جدید بنویسم اما نتوانستم. این وبلاگ را دوست دارم؛ نوشتن را دوست دارم و بیشتر از این دو ماندن را. خوشحالم که از هیجان تصمیم نگرفتم و اینجا را نبستم. هنوز هم خسته ام. دست کشیدن خستگی دارد؛ اما خشمگین نیستم. فقط غمیگنم و امیدوارم حالم بهتر شود. کمتر گوش داده ام؛ کمتر حرف زده ام و بیشتر نوشته ام و دیده ام. می خواهم که این روزها در وجودم حل شوند و عارفه ی بهتری از من بسازند. منتظر روزهایی ام که برسند و بتوانم واقعی تر بخندم و یک وقت هایی فکر نکنم که چه نفس کشیدن سخت است. فکر می کردم ممکن است تا چند ماه نتوانم بنویسم و کلمه هایم را گم کنم؛ اما گم نکردم و حالا می دانم که نوشتن پناه است؛ درمان است؛ شفا است. از گذشتن خوشم می آید. شاید این جهان را بیشتر از همه به خاطر گذشتنش دوست دارم. اینکه می گذرد و می رود و تو هم می گذری و می روی. خاطرات را، کلمات را، خوبی ها را، محبت و آن لحظه های درخشان را می گذاری در جیبت و می روی یک جایی که شاید اسمت را هم ندانند و هر وقت خسته و دلتنگ و غریب شدی، آن لحظه های درخشان را نگاه می کنی تا قلبت از بالا مثل ستاره بدرخشد‌‌. بعد دوباره همه چیز را می گذاری و می روی جز همان لحظه های درخشان و با سعادت را. همان لحظه هایی که غریب نبودی، که خسته نبودی، نمی خواستی بروی و زیر لب ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد نمی خواندی. به هر حال زندگی است دیگر و ادامه دارد.


مشخصات

آخرین جستجو ها